به گزارش خبرگزاری کردپرس، تابی می بندم برای «ده سالگی ام» بردرخت بلوط کهنسالی که چند سال آن طرف تر، در هوایی که آسمان، بی هوا روی سرمان خراب می شد، هوای مان را داشت. تابی می بندم برای خاطراتی که آغشته اند به بوی باروت و بمب:
زیر گُمب و گُرُمب، می دانی-
چند بخش است بمب، می دانی؟
از همان واژه ها که همچون باد
ناگهان اتفاق می افتاد...
از تاب، بی تاب می شوم، می نشینم و دفترِ کاهی ام را می تکانم، کلمات بیرون می ریزند و زنگ خطر به صدا درمی آید: «آژیری را که هم اکنون می شنوید، آژیر خطریا وضعیت قرمز...» آژیر شده بود زنگ موبایل دل مان... هر وقت که آسمان «خط تو خط» می شد، مشرک(!) موردنظر، هواپیماهای جنگی اش را می فرستاد روی سرِ شهر و همه چیز را به هم می ریخت؛ هم نگاه آرام مادری در کنار گهواره ی فرزند و هم دنیای شیرین کودکان کوچه را.
یارانه ی هر ماه مان، بمب هایی بود که هیچوقت نشمردیم شان، در حجم روزهای سختی که خدا را به آسانی پیدا می کردیم.
تنها کارت مان، شناسنامه ای بود که از پدر و مادر گرفته بودیم؛ خودپردازهای مهربانی که التماس های «پنج تومانی»مان را چه راحت پرداخت می کردند.
چقدر از حال می رفتیم؛ از حال خوب به «هال» بدی به بزرگی چادری یک رنگ، بر روی زیلوی نم دار و پاره ای که بغضِ استخوان هایمان را می ترکاند.
از سایه ی دیوار مدرسه، می رفتیم به سایه ی بلوطی که تکلیفش را خوب بلد بود. بلوطی که تصمیم گرفته بود تا نگذارد اشکی بر گونه ی «کبری» بلغزد. بلوطی در لباس «ریزعلی» در روبهروی قطاری که هیچ وقت نیامد.
«بابا» که ما را به خدای پرنده ها سپرد، از «تانکر» آب می خوردیم؛ تانکرِ آبی که به رنگ و روی رفته اش فکر نمی کردیم، وقتی در ازدحام سطل به دست ها، لنگه کفش مان را جا می گذاشتیم. تانکر، دیگر وقتی برای بخش کردنِ آب نداشت، باید آب را پخش می کرد.
کمی دورتر، ساجی بر آتش بود و مادر، نان می پخت با طعم آوارگی، با طعم دلهره های زخمی، با طعم بلوط.
حرف هایمان را با بلوط می گفتیم. با بلوط، سر یک سفره می نشستیم. با بلوط، مشق می نوشتیم و شعر «باز باران، با ترانه» را می خواندیم. با بلوط، رخت های شُسته را پهن می کردیم. با بلوط، سرما را آتش می زدیم. با بلوط، کودکی مان را بزرگ کردیم.
با تمام جنگ، چقدر خودمان بودیم برای خودمان. باور نمی کنید، بروید از بلوط ها بپرسید.
کاری از: اسلام انصاریفر، شاعر و روزنامهنگار ایلامی
نظر شما