به گزارش خبرنگار کردپرس، فقیر و غنی، دارا و ندار... ندارد؛ مسیر سنگلاخی که باشد رنج دارد حالا یکی از رنج بی تفاوتی می کشد و دیگری از فقر و نداری... یکی از مرگ عزیز و دیگری از ترس عجیب... حال اگر عابر این مسیر کودکان باشند چه می توان کرد تا به حال خوش کودکی و رنگ خوش زندگی دست یابند؟!
بی تفاوتی مشکل ساز...
فیلم انیمیشن «اسکار» را در دست گرفته و بالا و پایین می پرد و چادر مادرش را می کشد و با لهجه شیرین کودکانه اش می گوید «مامان بیا دیگه» مادر اما بی توجه به کودکش با یکی از دوستانش کنار مغازه روسروی فروشی حوالی خیابان شریعتی مشغول صحبت است. تنها واکنشی که مادر به «سینا» 3 ساله دارد این است که «بذار مامان میریم الآن».
«سینا» اما طاقت نمی آورد و دوباره سماجت می کند. این سماجت دوباره و دوباره تکرار می شود تا اینکه این بار مادر کلافه شده و با سیلی پاسخ فرزند کوچک خود را می دهد. پاسخی که منجر به بغض و سپس گریه بی صدای «سینا» می شود.
می رود کنار درختی و همان جا کز کرده می نشیند. با چشمان گریان «اسکار» را نگاه می کند و با حالتی قهر آمیز آن را روی زمین می اندازد.
«سینا» قربانی بی تفاوتی مادری شد که ارزش نهادن به دوست خود را مهم تر از کودکش دانست. کودکی که معنای انتظار را نمی فهمد و دوست دارد هرچه زودتر هیجانی که در درونش هست را خالی کند... اما... «این هفته برای کودکان است».
توجه اشتباه...
تئاتر «هذیان دو نفره» در حال اجراست. تئاتری از گروه نمایش قروه؛ که فهم آن برای بچه ها سنگین است. اما «ماهان» که به اصرار خودش به همراه مادرش آمده در سالن حضور دارد. مادری که گویا تنها پذیرش درخواست کودک 8 ساله اش برای آمدن به تئاتر مهم است و اینکه بعد از نمایش به راحتی می گوید «هیچی از نمایش نفهمید» چندان ارزش ندارد.
اینکه چرا کودکی با این سن به دیدن تئاتر بزرگسالان آمده را باید از والدینی پرسید که فکر می کنند تنها گوش دادن به درخواست فرزند اهمیت دارد و کاری ندارند که آیا آن درخواست مطابق با سن و سال و یا منطقی هست یا نه...؟!
مادر «ماهان» احتمالاً این موارد برایش مهم نیست که دیدن یک تئاتر مفهومی را برای کودکش آزاد گذاشته است چون بعد از اعتراض کودکش با بی حوصله گی تنها یک پاسخ دارد «خودت اصرار داشتی بیای... پس بهونه نگیر...» و او هنوز نمی داند که «این هفته برای کودکان است»...
دلهره عریان...
«رضا» به همراه پدرش به کتابفروشی مهرگان آمده. پدر عصبانی است و هنگام ورود مدام به فرزند 10 ساله اش می گوید «نمیدونم الان وقت داستان خوندنه یا درس خوندن! برو زود کتابتو انتخاب کن ببینم چی می خوای؟»
کودک با استرس نام کتابی را که مدرسه از او خواسته به فروشنده می گوید. در این حین پدر زیر لب باز هم حرف می زند. حرفایی که گرچه سعی می کند به آهستگی بگوید اما در خلوت کتابفروشی به خوبی شنیده می شود.
فروشنده کتاب را برای «رضا» می آورد. قیمتش را می گوید. پدر با اکراه مبلغ 25 هزار تومان را از جیبش در می آورد. «بفرما آقا... مدرسه ها فقط بلدن جیب آدمو خالی کنن. بگو این کتاب به چه درد بچه می خوره. درس خودتونو بدید چیکار به کتابای غیردرسی دارید!» با گفتن این جمله نگاه تندی به فرزندش می اندازد و از در شیشه ای کتابفروشی بیرون می رود.
«رضا» با خجالت نگاهی می اندازد و بعد با دلهره ای عریان به دنبال پدر راه می افتد.
کتابفروش سری از روی تأسف تکان می دهد و می گوید «حالا اگه همین بچه یه وسیله مضر مثل موبایل می خواست؛ اگه باباش تا این حد عصبانی می شد؟! از نظر اینا کتاب حتماً باید درسی باشه، مابقی کتاب نیستن... کاغذ باطله هستن».
نگاه غمگین «رضا» ده ساله همچنان در فضای کتابفروشی حس می شود آن هم وقتی که «این هفته برای کودکان است»...
سرنوشت اجباری...
«سحر» اهل یکی از روستاهای قروه است. روستایی که به اجبار کودکان برای ازدواج شهرت دارد. او 13 سال بیشتر ندارد و یکسال پیش به اجبار پدر و مادرش به عقد مردی با 15 سال اختلاف سنی در آمد؛ مردی که قرار بود تکیه گاهش باشد حالا در کمپ ترک اعتیاد به سر می برد. «سحر» که خود کودکی بیش نیست این روزها نوزادی در بغل دارد و به خانه پدر بازگشته و غمگین از این سرنوشت اجباری زندگی می گذراند...
او روز به روز افسرده تر می شود و نوزادش روز به روز بزرگ تر و در این میان نه مادر پشیمان است و نه پدر...
«سحر» دوست داشت درسش را بخواند و علاقه زیادی هم به معلمی دارد اما بعد از ازدواج زودهنگامی که داشت درس و مدرسه را رها کرد و حالا کنج خانه تنها با دار قالی مادرش سر می کند... مادری که نمی داند کودک همسری نوعی کودک آزاری است...
«سحر» از هیاهوی کودکی تنها سوز کمربند پدر را یادش هست و بوی تریاک همسر اجباری اش را فقط حس می کند... او در میان مصوبه های خاک خورده حقوق کودکان دچار خفقان زیرپوستی شده و حتی نمی داند که «این هفته برای کودکان است»...
فقط برای بقای زندگی...
«بچه دار شدنمون ناخواسته بود... فقط واسه اینکه زندگیمو نجات بدم...» این را «ملیحه» می گوید. زنی 32 ساله که خود اعتراف می کند به این خطای بزرگ و نابخشودنی. او «پارسا» را تنها برای اینکه بتواند زندگی خود را از مرز طلاق نجات دهد به دنیا می آورد. کودکی 3 و نیم ساله که شده نجات دهنده ای اجباری زیر سایه سنگین ناخواسته بودن.
«ملیحه» هر روز به نجات دهنده زندگی اش مهر می ورزد اما این مهر و محبت مادری تا زمانی است که با همسرش دعوا نکرده... همین که باهم بحث و جدل می کنند مادر فوراً به «پارسا» اشاره می کند و تمام حرف هایش این است که «منو بگو فکر می کردم اگه بچه دار بشیم تو درست میشی اما حیف، حیف که اشتباه می کردم...»
اینجا نه مادر و نه پدر هیچکدم اشک های «پارسا» را نمی بینند و نمی دانند او در درون خود در حال بافتن چه سؤالاتی است... سؤالاتی که پاسخ آن ها معلوم نیست کی داده می شود.
«پارسا» میان دعواهای والدین خود خیره به تلویزیون مانده است... تلویزیونی که عنوان می کند «این هفته برای کودکان است»...
نشاط زیر ساطور کرونا...
دو سالی می شود که کرونا گریبان گیر شده است. کرونایی که نشاط و شادابی کودکان را گرفته کودمانی همانند «نریمان» و «پژمان» دو قلوهای 14 ساله ای که از وقتی پدرشان را بر اثر کرونا از دست داده اند دیگر مثل گذشته خنده بر لب ندارند و نمی توانند هیاهوی خوش کودکی را دیگر داشته باشند.
این دو کودک که در این دو سال بیشتر به صورت مجازی با دوستان خود در ارتباط بوده اند حالا حتی برای این ارتباط مجازی هم دلخوش نیستند.
«نریمان و پژمان» لحظات سخت نفس کشیدن پدر را با چشم دیدند و این را هرگز نمی توانند از یاد ببرند. در این بین مادرشان هم حالش چندان تعریفی ندارد و آنان مانده اند میان رفتن پدر و حال ناخوش مادر... مادری که نگران آینده کودکان خود بوده و نمی تواند غوغای درونی اش را پنهان سازد...
دوقلوهای 14 ساله حالا روی پله های حیاط خانه نشسته اند و هردو دستانشان را زیر چانه زده اند و به دو سال قبل خود فکر می کنند... روزهایی که پدر روز کودک آنان را به شهر بازی برده بود و تمام روز را باهم خوش گذرانی کردند... روزهایی که حالا شده اند حسرت... حسرتی که حتی از یادشان برده که «این هفته برای کودکان است»...
پوتین فقر روی خوشبختی...
از وقتی کرونا آمد مدارس مجازی شد... در این میان بودند دانش آموزانی که به دلیل نداشتن گوشی هوشمند موفق نشدند تحصیل مجازی داشته باشند. درست همانند «مینا» که چون نتوانست گوشی تهیه کند قید درس خواندن را زد و حالا در کارگاه قالی بافی در روستایشان کار می کند. دختری 16 ساله که همین روزها قرار است ازدواج هم کند، ازدواجی بر خلاف میل خود... فقر در حالی دست گذاشته روی زندگی «مینا» که کمی آن طرف تر درست در همسایگی روستای «مینا» پا روی آرزوهای پسری گذاشته که دوست داشت پلیس شود اما حالا ناچار است در مکانیکی کوچکی کارگری کند. «مجتبی» یک سال از «مینا» کوچکتر است. او هم نتوانست گوشی مناسب برای تحصیل مجازی تهیه کند و فعلاً روی آرزوهایش را خط کشیده تا ببینید در آینده برایش چه رقم می خورد... آرزوهایی که امثال «مینا و مجتبی» بسیار دارند اما زیر پوتین فقر باید دفن شوند...
«مینا» پشت دار قالی رج به رج صبوری می زند به نقش قالی و نگاهش به صدای رادیوی کارگاه می چرخد. صدایی که در کارگاه مکانیکی هم می پیچد و خبر می دهد که «این هفته برای کودکان است»...
تلخکامی و دیگر هیچ...
- قاضی: میدونی چرا اینجا هستی؟
- زِین: بله... قاضی: چرا؟
- زِین: چون می خواهم از والدینم شکایت کنم.
- قاضی: چرا می خواهی از والدینت شکایت کنی؟
- زِین: چون من رو به دنیا آوردند...
فیلم «کَفرناحوم» در حال پخش است. فیلمی که از حاشیه نشینی و کودک همسری و فقر و کودک آزاری و خشونت آشکار علیه کودکان می گوید. در این فیلم کودکانی هستند که به جای کودکی کردن تلخکام می شوند. بخشی از این تلخکامی به دلیل بچه دار شدن های پی در پی جماعت حاشیه نشین گرفتار فقر است، تنها برای اینکه بتوانند با بزرگ کردن بچه های خود و به کار کشیدن آنان زندگی را بگذرانند...
همین هاست که باعث می شود تا پسرک فیلم خطاب به بزرگسالان بگوید «درخواست دارم از کسانی که نمی توانند از پس بچه داری بر بیایند بچه دار نشوند. اینجور مواقع بچه ها چه چیزی را باید به یاد بیاورند؟ خشونت، توهین یا کتک خوردن با زنجیر و کمربند را؟!»
- قاضی: زِین تو از والدینت چی می خوای؟
- زِین: از اونا می خوام که بیش از این بچه نیارن!
این حرف های «زِین» را می توان از زبان کودکان بسیاری دیگر هم شنید. همانند «صلاح» حدوداً 14 تا 16 ساله... او که قبل از خودکشی اش به مادرش گفته بود چرا وقتی نمی توانستید خرج بچه هایتان را بدهید مرا به دنیا آوردید؟!
بسیاری از بچه ها طاقت فقر را ندارند. فقری که باعث شد تا «صلاح» دست از آرزوهای خود کشیده و برای همین با زندگی سختی که داشت خداحافظی کند... مادر «صلاح» 6 بچه قد و نیم قد دیگر هم دارد و هنوز هم وقتی نام پسر بزرگش را می شنود می گوید «نان آور خانه ام را از دست دادم»... نان آوری که به جای لذت بردن از دوران کودکی خود باید نقش پدر را ایفا می کرد.
مادر برای اینکه بچه هایش را ساکت کند آنان را پای تلویزیون قدیمی یا صفحه نمایش ترک خورده می نشاند. تلویزیونی که حین پخش برنامه کودک آهنگ های پی در پی به مناسبت هفته کودک نمایش می دهد. هفته ای که هرگز به یاد مادر «صلاح» نمی آید و حتی نمی داند که «این هفته برای کودکان است»...
به حسابشان آوریم...
هفت روز از نیمه مهر ماه را به نامشان کرده اند؛ با شعار «حال خوش کودکی، رنگ خوش زندگی»، شعاری که در واقعیت به معنا نمی رسد. چگونه می توان در زندگی «سینا» با بی تفاوتی مادرش حال خوش کودکی را یافت؟! یا در زندگی ماهان...
چگونه می توان دلهره تلخ «رضا» یا سرنوشت اجباری «سحر» را با رنگ خوش زندگی دید؟! مگر می شود حال خوش کودکی را در پازل نامفهوم زندگی «پارسا» یا «نریمان و پژمان» حس کرد؟! یا به سیاهه های زندگی «مینا و مجتبی» یا «صلاح» رنگ خوش پاشید!
زمانی حال خوش کودکی و رنگ خوش زندگی احساس می شود که دیگر کسی حداقل از یاد نبرد که «این هفته برای کودکان است»...
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما