به گزارش کردپرس، محسن عظیمی نمایشنامه نویس و کارگردان جوان اهل صحنه کرمانشاه است. نمایشنامه های عظیمی تا کنون بارها و بارها در کشورهای مختلف دنیا و به زبان های فارسی، کُردی، انگلیسی و ... به روی صحنه رفته و جوایز زیادی را از آن خود کرده اند. یکی از مهمترین آثار او که تا کنون چندین بار توسط گروه های مختلف در شهرهای مختلف ایران به روی صحنه رفته است، نمایش هاری است. هاری به موضوع جنگ و بمباران شیمیایی می پردازد.
به بهانه روی صحنه رفتن این نمایش به زبان کردی در جشنواره تئاتر سقز، مصاحبه صمیمانه ای با عظیمی داشتیم که در ادامه می خوانید.
آقای عظیمی درباره جنگ بگو، تجربه زیسته تو از جنگ چیست؟ با این که سال ها است که در تهران زندگی می کنی چرا همچنان انقدر جنگ در کارهای تو پر رنگ است؟
نمایشنامههای من دو دستهاند؛ نمایشنامههای اجتماعی و دیگری جنگ و نخستین نمایشنامههایم با موضوعات اجتماعی هستند و نخستین تجربه نوشتن من در خصوص جنگ همسن نمایشنامه «هاری» بود. بله در واقع من تجربه جنگ را نداشتم چون زمان تولدم خانه ما در قزوین بود تا ده سالگی آنجا بزرگ شدم. پس از مرگ پدرم به کرمانشاه بازگشتم، به دیار مادرایام صحنه بازگشتم. پدرم اهل اسلامآبادغرب است. آنجا هم چندسالی بیشتر نبودم فقط یک دوره از نوجوانیام در آنجا به سر بردم. من تا پیش از نوشتن نمایشنامه هاری درباره جنگ ننوشته بودم اما بعد از شنیدن خاطرهای که دوستم به نقل از یک کتاب به زبان کردی برایم تعریف کرد، آنقدر درگیر آن شدم که نتوانستم دربارهاش ننویسم. خاطره مربوط بود به یکی از بازماندگان بمباران شیمیایی حلبچه و آنقدر دردناک و تکاندهنده بود که من مدتها آن دردها را حس میکردم. بعد از کلی مطالعه و تحقیق احساس کردم گویی بخشی از ذهن من درگیر این حادثه بوده یا شاید تازه داشتم میفهمیدم این که «بنیآدم اعضای یک پیکرند» یعنی چه؟ ناگزیر شاید برای رهایی از این درد تصمیم گرفتم آغاز به نوشتن درباره جنگ کنم و نتیجه آن شد نمایشنامه هاری و مونولوگی به نام «ژان» که هر دو بارها اجرا شدند. بعد از آن شد که چون جنگ بخشی از تاریخ سرزمین ما و جهان را تحت سیطره خود داشته در این باره بیشتر خواندم و تحقیق کردم و باز نوشتم اما به گونهای ضدجنگ و با پیام صلح. من در هاری و ژان و نمایشنامه های دیگرم درباره جنگ تلاش کردم تا کاری جهان شمول را اراده بدهم. یعنی موضوع بمباران شیمیایی را نه تنها در حلبچه و سردشت در بر بگیرد بلکه پلیدی این ماجرا را در همه جهان به تصویر بکشد. فکر می کنم این کار قابلیت آن را دارد که در کشورهای مختلف به موضوع تقبیح حمله شیمیایی بپردازد.
ما تا به حال ندیده ایم که به زبان کردی حرف بزنی یا کردی بنویسی. چرا تا به حال خودت یک نمایشنامه را به زبان کردی روی کاغذ نیاورده ای؟
آیا ترجیح می دهی که کارهایت توسط دیگران به کردی ترجمه شوند؟
متاسفانه از آنجایی که من کودکیام در قزوین گذشت پدر و مادرم با من فارسی با لهجهی کرمانشاهی صحبت میکردند. بزرگترین برادر من و تنها خواهرم هم که تفاوت سنی زیادی با من داشتند و کردی حرف میزدند، در مدرسه به سختی توانستند فارسی خواندن و نوشتن را یاد بگیرند، و ... ظاهرا به همین دلیل پدرم تصمیم گرفتند که من و دیگر برادرها فارسی حرف بزنیم.
ما ساکن شهرکی مربوط به منازل سازمانی که شاید از تمام ایران اقوام مختلف آنجا زندگی میکردند بودیم. من از کودکی از نزدیک لهجهها و زبانهای زیادی را میشنیدم. همیشه در درک زبان ها و گویش ها و لهجه های مختلف گیج بودم. نوع دیالوگ هر کسی متفاوت بود. حتی لهجه کردی پدرم با کردی مادرم کمی فرق داشت. بعدها در دوره نوجوانی هم چند سال بیشتر در شهر صحنه نبودم که آنجا هم مواجه شدم با چند لهجه کردی متفاوت، صحنهای، چمچمالی، کلهری و لکی! که چون اهل نوشتن بودم عجیب بود برایم چرا متفاوتند و گیجتر شدم. تئاتر را هم شروع کردم چون فارسی باید اجرا میشد و من لهجه نداشتم از همه موفقتر بودم. خلاصه همه اینها دست به دست هم داد تا من به فارسی بنویسم. اما خیلی دوست داشتم که می توانستم به کردی بنویسم. من همین حالا هم ممکن است کردی را بفهمم، اما شبیه یک فارسی زبان نابلد که به انگلیسی دیالوگ میگوید کردی حرف میزنم آن هم با کلمات و افعالی که هر کدام مال یک منطقه خاص است!!!
نوشتن هم که اصلا بلد نیستم. میخوانم اما زحمت ترجمه آثار به کردی را دوستانم بر عهده می گیرند.
اما درباره هویت خودم باید بگویم که خودم را یک کُرد می دانم. من یک کُرد هستم، این را زمانی که برای تحقیق درباره آختامار به شهر وان رفته بودم فهمیدم. در آنجا میتوانستم با کرمانجها ارتباط بگیرم. گویی حال هم را میفهمیدیم، همچنین با کرمانجهای بجنورد هم می توانستم به خوبی رابطه برقرار کنم.
از ایل و تبارم فقط نامی مانده به جا، اما آهویِ کوهیِ درونم، جستان و خیزان، جنگنده و شجاع، خورشیدی در نگاهش، میخرامد به جستوجویُ ایلش «کلهر» که سالهاست کوچ کرده از دیارِ ذهنم.
آیا وقت نوشتن یک نمایشنامه مثل هاری که مستقیما به موضوع جنگ و بمباران شیمیایی و انفال کردها می پردازد، آن را به زبان مادری ات تصور می کنی؟
در هاری خیلی من درگیر زبان نبودم. حس و حال آدمها برایم مهم بود که دردشان از زبان یک کُرد باشد ناخودآگاه دیالوگ حس و حالی دارد که معلوم است از زبان یک کرد است هر چند فارسی نوشته شده باشد.
من تا آدمها را با شناسنامه کامل شان در ذهنم خلق نکنم، آنها را نبینم، با آنها یک چای یا قهوه نخورم، همدردشان نشوم، نمینویسمشان. حتی رنگ چشمشان را هم می.دانم. رنگ چشم تمام شخصیت های نمایشنامههایم را از بر هستم. برخیشان همیشه هر روز با من هستند. ما با هم گپ میزنیم.
کارهای تو هم کارهایی که به موضوع جنگ و مسائل مربوط به کردها پرداخته اند و هم کارهایی که حوزه گسترده تری دارند در کشورهای مختلف ترجمه شده اند و روی صحنه رفته اند. بازخورد این کارها چطور بودند؟ بازخورد مخاطب غیر کرد با کارهایی که راوی رنج مردم مثلا سردشت یا نسل کشی شده هستند، چطور بوده؟
حتی نمایشنامههایی که نوشتهام و اصلا درباره کردها نبوده به دلیل حس و حال خودم که از آنجا نشأت میگیرند در بین کردها بیشتر مورد پسند واقع شده، بیشتر با آنها ارتباط برقرار کردهاند.
مردم غیر کرد هم بهتر درک کردهاند کار را چون من احتمالا حس یک انسان کُرد را به زبان فارسی که به آن مسلطم خوب منتقل کرده ام.
کارهای تو روح آنیمایی و دیمیتری دارند، نقش زن ها به ویژه نقش مادری در کارهای تو خیلی پر رنگ هستند. خودت این را چطور ارزیابی می کنی؟
بله مادر! در چند نمایشنامه من مادر کسیست که جایی بار زندگی را بر دوش میکشد. در خیلی جاها به خاطر رنج و عذابی که تمام مادرانمان کشیدهاند و آن زنستیزی تاریخی و دیکتاتوری مردانه، این مادر زخمیشده دیگر طاقت نیاورده طغیان میکند.
شاید دلیل اصلیاش این بوده که پدر من زمانی که از دنیا رفت، برادر کوچکم دو ساله بود و به جز یک خواهر و برادرم که ازدواج کرده بودند بزرگترین ما تازه سرباز بود... ما شش تا پسر از دو تا بیست ساله بودیم! هر کدام با شیطنت ها و مصیبتهای خودشان و یک مادر بدون حمایت اهل فامیل؛ مادر آنچنان زخمی بود که یک تنه با تمام فامیل میجنگید، چون اهل سازش نبود، چون زخمی بود، چون ظلمی که به خواهرش میشد را می دید. با اینکه سوادی نداشت اما عجیب برایش مهم بود حقش را بگیرد. حتی با اعتراض و داد و هوار و جنگیدن! مادر پر از گره و زخم بود و حالا در آستانه پیری همچنان با مرور این خاطرات دردهایش را بیان میکند؛ و با همه زخم هایش برای من عزیز است. به خاطر همین جنگجو بودنش دوستش دارم. هرچند خودم از جنگ متنفرم اما جنگ مادرانه آدمکشی ندارد! بمباران شیمیایی ندارد. مادر دارد حق تمام زنان مظلوم را میستاند با همان منطق بدوی خودش.
کرد بودن چه چیزی به هنر تو اضافه کرده است؟
نمی.دانم من خیلی ناسیونالیست نیستم. برای من انسان و انسانیت مهم است. نژاد و فرهنگ و رنگ و دین و... مهم نیست. من دموکرات که نه سعی میکنم آزاداندیش باشم. تلاشم این است که با گوشت و پوست و استخوانم «بنی آدم اعضای یک پیکرند» را بفهمم. آدم نه زن و نه مرد! انسان! نه آن آدم و حوای افسانهای! آدم با هر جنسیت و نژادی و رنگی! اما جنگ من گاهی جنگ اندیشه است. وقتی ببینم کسی همنوعش را نابود میکند، تخریب میکند، بمب شیمیایی بر سر او می اندازد، دیگر نمیتوانم بگویم او هم آدم است و حق دارد و من باید به او احترام بگذارم. آنجا دیگر این کس نمیتواند عضو مناسبی باشد برای این بدن، ممکن است تبدیل به یک غده سرطانی شود. خطرناک است یا باید عملش کرد. یا به هرحال جدایش کرد یا....
با این که پول در صنعت فیلم سازی است، تمرکز تو روی حوزه نمایش، همچنین وفاداریت به تئاتر برای من جالب است. در تئاتر چه یافتی؟
و این که برنامه ات، چشم اندازت برای آینده چیست؟ دلت می خواهد چه کارهای دیگری بکنی؟
حقیقتش اصلا اینطور نیست که بخواهم حتماََ نمایشنامه بنویسم و مثلا بگویم تئاتر عشق من است و از آن جدا نمیشوم و... بله تئاتر عشق من است، اما من در درجه اول آکتور من یعنی مدیوم برایم مهم نیست. تئاتر، سینما، موسیقی، نقاشی و... . آب نیست وگرنه شناگر بدی نیستم. می خواهم بگویم کلاََ گستره هنر برای من جذابیت دارد. به خود هنر وفادار هستم. من در کودکی نقاشی را دوست داشتم و خوب هم انشا مینوشتم. یک روز یازده دوازده ساله بودم رفتیم کانون فرهنگی تربیتی گفتند کلاس نقاشی دارد. رفتم ثبتنام کنم. گفتند تشکیل نمیشود بروید سر کلاس تئاتر اگر دوست دارید. دوستانم رفتند من هم دنبالشان رفتم. معلمی که در واقع الفبای تئاتر ونوشتن را به من آموخت کسی بود که آن روز کلاس تئاتر داشت و خلاصه من به جای حوض نقاشی افتادم وسط استخر تئاتر! شاید اگر آن روز معلم موسیقی آنجا بود من حالا موسیقی را ادامه داده بودم، نمیدانم.
من داستان و شاعرانه هم نوشتهام ولی احساس میکنم پختگی کافی را ندارند، اما اکنون در حال آماده کردن یک مجموعه داستان هستم که با وسواس دارم روی آن کار میکنم، و یک رمان که دوست دارم روزی بنویسمش، و شاید شاعرانههایم را هم جمع و جور کنم نه با عنوان شعر با عنوان شاعرانهها... در خصوص فیلم و سینما از اوایل دهه نود من چند سینمایی بلند و کوتاه نوشتم، اما هیچگاه نشد بتوانم وارد این وادی شوم چون مصائب خودش را دارد که نه در حوصله من میگنجید نه توضیحش در این مجال میگنجد.
یکی دو سال است یکی دو فیلمنامه را آماده کردهام آن هم با دوستان کارگردانم که پیگیر بودند بنویسم. فعلا صحبتهایی شده با تهیهکننده و.... تا چه پیش آید. به تولید برسد یا...
اما این بدان معنا نیست فردا نمایشنامه را رها کنم شاید هم کردم. کسی چه میداند. من یک آدم غیرقابل پیشبینیهستم...
به عنوان آخرین پرسش، این را به عنوان خبرنگار حوزه کردستان ترکیه می خواهم بپرسم، تا چه حد با نویسنده ها و هنرمندهای کردستان ترکیه آشنایی داری؟ آیا کتاب های صلاح الدین دمیرتاش رئیس در بند حزب کُردی دموکراتیک خلق ها (HDP) را خوانده ای؟ تعدادی از کتاب های دمیرتاش به کُردی سورانی ترجمه شده اند.همچنین تعدادی از داستان های کوتاه او هم به فارسی ترجمه شده اند.
راستش را بخواهی، من به واسطه ترجمه کارهای نویسندگان و شاعران کردستان عراق، همینطور به دلیل این که گویش و نوشتار مشترکی داریم، با نویسندگان کردستان عراق بیشتر آشنا هستم. اما یک کارگردان کرد اهل کردستان ترکیه به نام ییلماز گونی هست که همه ما می شناسیم و آثارش واقعا تأثیرگذار هستند.
یکی از آثار گونی که موضوعش مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد، فیلم راه (یول) بود. موضوعش این بود که در زندانی در ترکیه، به پنج زندانی یک هفته مرخصی داده میشود تا به دیدار خانواده هایشان بروند و ما شاهد مشکلات آنها در بازگشت به جهان خارج هستیم و در آخر شاهد خواهیم بود با هرگونه انتخاب راه نجاتی برای محکوم به بینوایی در این جهان خارایی وجود ندارد و پایان زندگی آنها هم یا مرگ یا همان اسارت است. نکته جالبی که در خصوص کارگردان این فیلم وجود دارد این است که در زمان فیلمبرداری به خاطر مسایل سیاسی و مشکلاتی که دولت ترکیه برای روشنفکران و هنرمندان و اقشار مخالف ایجاد کرده بود در زندان بوده و از آنجا فیلم را کارگردانی کرده است که این در نوع خود بی نظیر است.
موسیقی و متن ترانه های احمد کایا خواننده فقید کرد اهل مالاتیا، من را همیشه تحت تاثیر قرار داده است.
تا به حال متأسفانه کتابی از آقای دمیرتاش نخوانده ام و تنها در حد اخبار درباره ایشان می دانم. می دانم که در زندان دست به نوشتن کتاب زده اند و مشتاقانه منتشر ترجمه آثار ایشان هستم تا بخوانم. امیدوارم که آثار ادبی کُردستان ترکیه به زودی به فارسی و سورانی ترجمه شوند و ما هم بتوانیم آنها را بخوانیم.
از نویسنده های کرد در کردستان عراق هم شیرکو بیکس، بختیار علی، و فرهاد پیربال را به واسطه ترجمه آثارشان به فارسی می شناسم، که آن هم محدود می شود به تعداد کمی از مترجم ها مثل مریوان حلبچهای و چند نفر دیگر.
می دانم که این روزها به شدت مشغول کارهای تازه هستی. از این که وقتت در اختیار ما گذاشتی از تو سپاسگزاریم.
مصاحبه: شقایق کمالی
نظر شما