محسنان رفتند و احسان ها بماند / ای خُنُک آن را که این مرکب براند
گفت پیغمبر خنک آن را که او / شد زدنیا، ماند از او فعل نکو
) دفتر چهارم مثنوی(
دوران نشو و نما
در سال ۱۳۱۴ (ه. ش) در روستایی محصور در میان کَمَر و شَجَر و آرمیده در آغوش باغ و برگ، کودکی برنخستین پگاه زندگی لبخند می زند. پدرش سیّد مصطفی برای انتخاب نامش بدون نیاز به جستجو و مشورت با دیگران ازنام خویش وام می گیرد و او را «سیّد محمد» نام می نهد تادر کنار نام خانوادگی «مصطفایی» که تنها پنج سال از انتخابش می گذشت ترکیب دل نوازِ «سید محمد مصطفایی» را شکل دهد. پدر گرچه جهد برای گشایش معیشت را به به باغ و باغداری گره زده بود اما گویی تمایلی کمتر به تکرار آن توسط فرزند داشت. لاجرم فرزند را ابتدا به مدرسۀ رسمی تازه تأسیس شده سپرد و سرانجام راهی تجربۀ فراگیری در حجره های علوم دینی(مطابق رسم جاری آن روز) به کردستان عراق فرستاد. سیّد محمد پس از بازگشت مدتی درخدمت خدمتگزار راستین منطقه مرحوم علامه حاجی ماموستا ملا محمد زاهد ضیایی و سالک وادی عشق و عرفان ماموستا شیخ محمد سعید نقشبندی به فراگیری علوم دینی مشغول شد و سرانجام اجازه نامۀ خود را در محضر شخصیت نیک نام و ماموستای پُر صدق و صفا¬ی پاوه مرحوم ماموستا کاکه ملا انصاری دریافت کرد و درسال ۱۳۳۸(ه.ش)به عنوان ماموستا و نیز مسئول و سردفتر ازدواج وطلاق در روستای محل تولد(خانقاه) مشغول خدمت شد.
خانوادۀ ما و ماموستا
از حُسن اتفاق قرابت سببی خانوادۀ ما با ایشان در ایام چهار سالگی نگارنده شکل گرفت و نخستین تصاویر ذهنی من از آن مرحوم در سالهای نخست دبستان ثبت و ماندگار شده است.بدیهی است که گزینش خاطرات در میان انبوهی از تجربه ها در یک بازۀ زمانی پنجاه ساله آسان نیست. لاجرم از تابلوهای بسیار زیبا که هریک می توانند در جای خود و مجال ویژۀ زمانی و مکانی جالب و شایستۀ توجه باشند می گذرم و از میان آنها تنها به یک مورد اشاره می کنم و سپس به خصلت اصلی و اساسی آن مرحوم(به باور من) که آن را عنوان این نوشته قرار داده ام می پردازم.
سالها قبل پس از چند بار رفتن به خانۀ ایشان متوجه حضور پیرمردی لاغر اندام که رنگ زرد پوست چروکیده و ساق پاهای نحیفش نشان از دشواری حالش می داد شدم . در اتاقی رختخوابی تمیز برایش پهن کرده بودند.ماموستا برایم از زحمات سال های دور این پیرمرد سخن می گفت که زمانی مؤذن و خادم مسجد خانقاه و مترجم نماز جمعه بوده اما اینک مریض است و کسی را ندارد ماموستا می گفت اگر خود و خانواده ام سالها در خدمت این پیرمرد باشیم به آن افتخار می کنم و فرصتی خدادادیش می دانم . مؤذن سرزندۀ صبحگاهان دیروزِ مسجد باباشیخ حسن خانقاه ، امروز در خانۀ ماموستا هر از چند گاهی ناله ای سر می داد و دست ها را به آسمان بلند کرده زیر لب دعا می کرد… الهی! … و سر انجام جان به جان آفرین تسلیم کرد.
ماموستا و قاضی معتدل
ماموستا سید محمد مصطفایی هیچ گاه پشت میز قضاوت (به روال مرسوم دادگستری ) ننشست و به آن تعبیر قاضی نبود اما همه او را «ماموستا قاضی» می نامیدند چرا؟ در نگاه همه چون سر دفتر ازدواج و طلاق و ناچار داور بود. این را می پذیرم اما من قاضی بودن و قضاوت هایش را به گونه ای دیگر نیز فهم می کنم و چنانکه گفتم آن را بر صدر نوشته نشانده ام.( ماموستایی که به اعتدال پُشت نکرد)
تعامل همیشگیم با ایشان بویژه از سال پنجاه و هفت تا امروز و نوع نگاه ، پندار و کردارایشان چه در درون خانواده و بستگان و چه در بیرون و هنگام هنگامه ها¬ی اجتماعی باعث آن بود که اورا قاضی معتدل بدانم .درمیان خانواده و فامیل کمتر جلسه ای را به یاد می آورم که به هر بهانه ای در بارۀ رعایت حدود ، اخلاق وعبادات صحبت نکند اما صحبت هایش بوی جزمیت و تحکم نمی داد بلکه رحمانیت دین را نمود می داد. جوان تر ها را در نظر داشت و در ظواهر سخت گیری نمی کرد و به باور من در گروه نه چندان پُر جمعیت ماموستایانی بود که با روش اعتدال فرزندانی صالح، نیکو خصال و دین دار را پرورش داد.
از سوی دیگر در تب و تاب سال های (۵۷-۶۰)، روستای خانقاه اگرچه کوچک اما محل بروز نحله های مختلف و متفاوت فکری ملی و مذهبی بود. ماموستا هیچ گاه با آنها به صورتی قطبی برخورد نکرد و بویژه با جماعت های مذهبی از دوستداران تصوف تا هواداران اصلاح که در آن سالها دست در گریبان چالش هایی نیز بودند حکیمانه و صمیمانه گفتگو می کرد و از افراط و تفریط در تأیید یا تکذیب پرهیز داشت.(اگرچه گاهی مواضعش خوشایند آنها نبود) به یاد می آورم که به من می گفت زمان می گذرد و همه چیز روشن می شود. در نحوۀ برخوردش با مسائل در سطح شهرستان، استان و کشور نیز به شهادت دوستان و همراهانش همیشه اعتدال را پاس می داشت و در جایی که لازم بود سخن و باور خویش را با صراحت لهجۀ تمام با وجود سکوت دیگران بیان می کرد و لی به گاه پسندیده بودن خاموشی نیز فقط برای مطرح شدن و نمود ظاهری و پژواک های تکراری و بی سرانجام ندا سَر نمی داد.
و سخن آخر اینکه…
براستی انسانی متواضع و ماموستایی واقع بین بود که بارها سعۀ صدر،اعتدال، متانت ، حفظ حدود و دوری از اتخاذ مواضع احساسی را از او دیده ام. خداوند سبحان اندوخته اش را در دیار زحمت و فنا موجب سرورِ روان در وادی رحمت و بقا قرار دهد و بازماندگانش را صبر و سلامت عطا فرماید.
نظر شما