خبرگزاری کردپرس _
پر ز دَرد است آینه، پیداست این
چشمِ گریان می نهد بر آستین
هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمانِ کور شب بی کوکب است
آینه می گریَد از بخت سیاه
گریهٔ آینه بی اشک است و آه (سایه)
برای معلم به عنوان کمینه معلمی چه در زمان مشغولی در صف و ستاد آموزش و پرورش و نیز اینک و در زمان مستوری
(بخوانید فراموشی) و به تعبیری آرایشی (پیشکسوتی)، بر اساس حالِ برون و درون، گفته و نوشته ام، این بار هم سرپیچی از ندای درون را روا نمی دانم .آنچه این نوشته را پدید آورد،قصیدهٔ مشهوری بود و خاطرهٔ دوری؛ خاقانی شروانی هنگام بازگشت از سفر حج در سال ۵۶۹ قمری در نزدیکی بغداد و کنار ایوان مدائن قصیدهٔ مشهور خود را سرود که عنوان این نوشته را با چرخشی در یک عبارت از او وام گرفته ام؛
هان! ای دل عبرت بین از دیده عِبَرکُن هان!
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
خاقانی این ایوان ساخته شده از خشت و گِل را آینه ای می داند برای پند گرفتن و استفاده، آیا میدان وسیع اقتدار و ایوان بلند و تأثیرگذارِ معلم در قامت انسانی صاحبِ اندیشه و دل، آینهٔ تمام نمای تشخیص و فهمِ عزت یا ذلت، پیشرفت یا پَسرَفت، امید یا یأس و سرزندگی یا افسردگی فردی و اجتماعی جامعه نیست!؟
براستی ممالکی که به هر دلیلی از «صفر» شروع کردند و اینک در پی فتح قُلهٔ «صد» هستند جز از مسیر اعتبار بخشی به معلم و سیستم آموزشی از مسیر دیگری عبور کرده اند؟
آیا حالِ معلم را در هر دوره ای نمی توان چونان دماسنجی نشان دهندهٔ سرد و گرم و تب و لرز جامعه دانست؟ رشتهٔ پاسخ این پرسش ها سَرِ دراز دارد و در این مقال و مجال نمی گُنجد، اما اشاره به نکته ای را ضروری می دانم که؛ با کمترین تردید می توان گفت: سرنوشت هر فرد و جامعه ای (خوب یا بد) توسط مهندس زبَر دست اجتماع (معلم) در چهار دیواری کلاس درس رُخ در رُخ دانش آموزان شکل می گیرد. به قول سایه؛
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
ما خاطرهٔ نسبتاً دور؛ سال ۱۳۴۹ خورشیدی، تازه دوران دبستان را تمام کرده بودم که مرحوم پدرم، حسن مستوفی (۱۳۱۰-۱۳۵۷خ) به عنوان معلم ابتدایی به تهران منتقل شد. او در دبستان دولتی اردشیر (حوالی میدان خراسان) به عنوان آموزگار مشغول شد و من هم در کلاس هفتم دبیرستان کریمخان زند در همان محل ثبت نام کردم و اتفاقاً خانه ای را در کوچه ای هم نام دبستان (اردشیر) هم اجاره کردیم.
تهران آن سال ها و تهران امروز از هرلحاظ (فارغ از خوب و بد) فرسنگ ها از هم دورند.تنها پس از چند هفته با صاحب خانه، همسایگان، بقالِ سَرِ کوچه و … آشنا شدیم و با بسیاری رفت و آمد داشتیم، اما آنچه را که پس از نیم قرن هنوز فراموش نمی کنم و باعث نقل این خاطره شد، نوع نگاه مردم محل به ما بود. بارها این جمله را از صاحبخانه، فروشنده و همسایه می شنیدم که شما پسرِ آقا معلم هستید، یا با زبان بدنِ مؤدبانه می گفتند پدرِ شما معلم بچهٔ من است. فراموش نمی کنم، عباس آقایی را که بلیط فروش سینما بود و هر هفته روزهای جمعه بلیط رایگان به پدرم می داد و همراه خانوادهٔ خودش به سینما می رفتیم.
جایگاه و صلابت معلم در آن سال ها برای هم سن و سالان ما ملموس تر است. بازاریان بهترین مشتریان خود را معلمان می دانستند به آنها بیش از حد اعتماد می کردند و برایشان اعتبار ویژه ای قائل بودند. پدران و مادران، معلم را در مدرسه و خارج از آن تنها مرجع فرزندان خود می دانستند و…
سخن پایانی و تمام سخن این است که چرا با وجود آن که همه بر نقش معلم آگاهند و تصمیم سازان، مدیران و مجریان آینه صفت بودن او را قبول دارند و می دانند که نسلِ آینده ساز ( دانش آموز) آیندهٔ خود را در وضعیت حال معلمان خویش می بیند اما او را چون آینه ای نه برای رعایت و عبرت و پرداختن به احوالش از بُن جان که تنها چون زینت در لقلقهٔ زبان می دانند و بس!؟
به گفتهٔ سعدی؛
هنوز قصهٔ هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
اردیبهشت ۱۴۰۳ خ
نظر شما