بر دیده من خندی کاینجا ز چه میگرید! /خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان (خاقانی)
در لابهلای اخبار سیلآسای جاری و ساری در سرزمینِ هیچگاه نیاسوده و پر خبر و خطرِ خاورمیانه، روایت دو رُخداد اخیر هنوز گریبان ذهنم را رها نکرده و بر این باورم که وجدانهای بیدار بسیاری را نیز آزرده است.
رویدادِ یکم: انتشار فیلم دستگیری نظرمحمد مشهور به «محمد خاشه جوان» کمدین و طنزپرداز محبوب افغانستان توسط نیروهای طالبان و سپس تیرباران او در روز جمعه 1/5/ 1400 که داستان هولناک این جنایت به یُمن سهولت انتقال اطلاعات و وجود پُربَرَکت فضای مجازی که عمرش دراز باد! با کشف جسدش درحالیکه دستانش از پشت بسته بود، در مقابل دید جهانیان و دیدگاه دیدهوران قرار گرفت.
جمعی در کابین اتومبیل در حال حرکتی، او (خاشه) را که رنگ رخسارهاش گواه سرّ ضمیر اوست و تمایلش به نشاندن خنده بر لبهای اطرافیانش از آن پیداست در میان گرفتهاند. در دست یکی از آنها موبایل (علی القاعده وسیله نرمخوی ارتباط و مفاهمه) و در دستهای یارانش، سوکمندانه مسلسل (ترکیب آتش و آهن) و به قول مرحوم فریدون مشیری؛ زبان نافهم آتشبار و زبان خشم و خونریزی قرار دارد. خاشه نگونبخت ظاهراً از هر سو مورد سوال قرار میگیرد و مشغول جواب دادن به سبک خویش (احتمالاً آمیخته با طنز) است که ناگهان و چنانکه گفتهاند پس از پاسخش به این پرسش که کجا دستگیر شده؟ و جوابِ او که در روز عید و در خانه، مورد حمله با سیلی قرار میگیرد تا به این آگاهی برسد که در برابر طُلابی که مأمور اجرای احکام الهی هستند، زباندرازی آن هم در قالب شوخی و طنز نکند و اگر چنین کرد، لاجرم مستحق سیلی، شکنجه و آزار و سپس اعدام است. چند بار این فیلم را با دقت دیدهام و هر بار گویی سیلی را بر گونه خود حس میکنم اما در برابر حالت چهره این خالقِ لبخند بر چهرهها وقتی پس از اولین سیلی گردن خم میکند و با نگاهی جانسوز و عمیق بدون کوچکترین سخنی، خاموش و گنگ سیلی زننده را نگاه میکند، مات و مبهوت میشوم و شعر «نگاه» شاهکار دکتر رعدی آذرخشی را به یاد میآورم؛
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان / که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که در آید در چشم / یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه / در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟
چو به سویم نگری لَرزم و با خود گویم / که جهانی است پر از راز به سویم نگران
راز پنهان در نگاه خاشه جوان
* نهیب بر دشمنان لبخند و شادی در زادگاه مولانا خالق عشق نامهها و مبلغ شادی و آزادی
این نوشته در پی بحث درازدامن دیدگاه مولانا جلالالدین بلخی در مورد شادی نیست و قصد ورود به مسائل پیچیده جاری در افغانستان را نیز ندارد، اگرچه اولی را بیشتر دوست دارم، به مجال و نوشتارِ دیگرش میگذارم اما دومی را به قول «سهراب» در بندِ قطار خالی سیاست میدانم. نیمه نخست این نوشته حاصل بازتاب بازی عجیب روزگار در دروازه قرن بیست و یکم است، یعنی آماده شدن شرایط برای ظهور و نمود دوباره قرائتی افراطی، تک صدایی، محدودنگر و محدودیت پسند، دگرستیز و شادیگریز (جز در مجاری ایدئولوژیک مورد پسند خویش) از دین در سرزمینی است که جایگاه نشو و نمای بزرگانی با وسعت دید و عمق نگاه نسبت به دین بوده است و در رأس آنها زادگاه آموزگار و منادی بزرگ تحمل و مدارا، مولانا است. او کسی است که خود را فرزند و برآمده از شادی و انبساط میداند و به این نَسَبنامه خود، افتخار میکند و آن را بخشش و سخاوت بزرگ خدادادی در حق خویش میداند.
مادرم بخت بُدَ ست و پدرم جود و کَرم / فَرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفَرَحم
هین که بگلربکِ شادی به سعادت برسید / پُر شد این شهر و بیابان، سپه و طبل و عَلَم
از دیدگاه مولانا خنده و شادی عامل اصلی هست شدن نیستی است و موتور حرکت زندگی.
امروز بُت خندان ،میبخش کند خنده / عالم همه خندان شد ،بگذشت ز حد خنده
هر ذره که میپوید بیخنده نمیروید / از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
او شاد بودن خود را نوعی تعهد در برابر سرچشمه هستی میداند و میگوید او به من این اجازه را داده است که تا هستم شاد باشم.
مرا عهدی است با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولی است با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان / که تا تَختَست و تا بَختَست او سلطانِ من باشد
خندان بودن مولانا محصول نوع نگاهش به هستی و تجربههایی است که اندیشههای او را ورز داده و به قول خودش پایدار و ماندگار کرده است.
مرده بُدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای / رفتم و سرمست شدم وز طَرَب آکنده شدم
جلالالدین بلخی در مورد اهمیت شادابی و خندان بودن به جایی میرسد که آن را ملاک و معیار قرار میدهد، گویی میخواهد فرمولی را برای شناخت و نیز انتخاب دوست در اختیار ما قرار دهد. با صراحت و بیپرده و پروا نسبت به نشست و برخاست با انسانهای عبوس و شادیگریز هشدار میدهد و غم دوستی و چهره بسته را نوعی بیماری میداند.
که؟ افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری / نگفتم با کسی منشین که باشد از طَرَب عاری
یکی پُر زهر افسونی فروخواند به گوشِ تو / ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری
و در ادامه از تُرُش رویانی که به ظاهر واعظان و سخن سرایان خوبی هم هستند، میگوید و آنها را شایسته کوچکترین همصحبتی نمیداند، یعنی چهره گشاده بر زبان وسخنان به ظاهر زیبا برتری دارد
چو دیدی آن ترش رو را ، مخلَّل کرده ابرو را / از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی / که پرزَهرَت کند آبش اگر چه نوش منقاری
بهراستی گشادهرویی و خنده از درون پردهبرداری میکند و روش مناسب گزینش است. جالب است که مولانا فرمولش را با زیبایی تمام و برای تأکید بیشتر تنها به انسان هم محدود نمیکند و میگوید:
گر اناری میخَری خندان بخر / تا دهد خنده ز دانه او خبر
خدشه «خاشه» بر تابلوی دینی طالبان
شوربختانه انفجار، انتحار و کُشت و کشتار در افغانستان امروز رزقِ روز مردم مظلوم است اما بازتاب نگاه و سپس مرگ «خاشه» گویی متفاوت بود. این نوع برخورد با کسی که نقش اصلی او کاشتِ لبخند بر چهره و نشاندن خنده بر لبهای ملتی رنج دیده بود، نشان داد که افیونِ زور و قدرت بهویژه خودحقپنداری با یاری جستن ناروا از دین و دیگران را گمراه دانستن، راهی به سوی شادی ندارد. اگر در تعلیمات طالبان روزنهای برای هنر غیرایدئولوزیک وجود داشت، شایستهتر آن بود که با نظر محمد خاشه خوان (حتی اگر برابر ادعای بعدی طالبان عضو نیروی ملی افغانستان بوده باشد) چنین رفتاری صورت نمیگرفت لذا به نظر میرسد این مرگِ به ظاهر خُردِ یک نفر، خردها را تحریک کرد تا متوجه تبعات بعدی این نوع قرائت محدود و عبوس از دین باشند و برای ظهور دوبارهاش نگران شوند آن هم در زادگاه بزرگ مردی که قرائتش از دین را از ورای قرنها چنین بیان میکند:
هست اشارات محمد المراد / خود گُشاد اندر گُشاد، اندر گُشاد
رویداد دوم: قتل عام اعضای خانوادهای کُرد در اطراف قونیه جمعه 8/5/1400
چنانکه در بخش نخست این نوشته اشاره شد نگارنده در صدد پرداختن به صورت و سَیر قطار سیاست که بوق و کُرنایش در بسیاری از مسائل پیش روی منطقه پیداست، نیست؛ اما بسیار تأمل برانگیز است که «محمد آلتون» ابتدا یک گروه در واتساپ برای هماهنگی ایجاد میکند آنگاه سرشار از تعصب و نژادپرستی با تنفری تمام اعضای خانوادهای هفت نفره را به جرم اینکه تُرکتبار نیستند، به قتل رسانده و خانه را نیز به آتش میکشد و مسئولان ترکیه سعی میکنند دلیل اساسی این کار را نه مربوط به سیاستهای خود یعنی دوقطبی کردن جامعه که در لابهلای اختلافات معمول دو همسایه پنهان سازند. انعکاس این خبر در شبکههای اجتماعی دوباره جامعه را متوجه موقعیت و وضعیت کُردها در ترکیه آتاترک ساخته و اردوغان پرداخته نمود. در این رابطه همیشه دو واقعه برایم قابل تأمل بودهاند، اول سرنوشت تورگوت اوزال تنها رئیس جمهور علاقهمند به حل مسئله کردها در ترکیه (1989-1993م) که یک بار ترورش عقیم ماند اما چندی بعد اعلام شد که در سن 65 سالگی سکته کرده و درگذشته است و این درحالی بود که نتایج اولیه کالبدشکافی، وجود یک سم خطرناک را در جسد او تأیید نمود. دوم امتناع آن بزرگمرد انسان مدار، نلسون ماندلای نامدار از پذیرش جایزهی بهاصطلاح صلح ترکیه که در بیانیه کنگره ملی آفریقا چنین آمده بود «نلسون ماندلا تمام عمر خود را وقف دستیابی به دموکراسی، حقوق بشر و رهایی از خفقان کرده است، کنگره بدینوسیله مطلقاً اعلام میکند که آقای ماندلا این جایزه را نپذیرفته است و برنامهای برای دیدار از ترکیه ندارد.»
جنایت در رُستنگاه مثنوی (قرآن پهلوی)
باز هم از عجایب است که جنایتی عریان در جایی رخ میدهد که روزگاری تابلوی نمایانِ همزیستی، شهر گفت و شنید و جایگاه بزم و سماع مولانا جلالالدین و حسامالدین چلبی کُردتبار بود. حسامالدین کسی است که به گفته مولانا موجب سرایش و سپس نگارش و ماندگاری مثنوی شد.
ای ضیاء الحق حسامالدین تویی / که گذشت از مه به نورت مثنوی
مثنوی را چون تو مبدأ بودهای / گر فزون گردد تواَش افزودهای
گردن این مثنوی را بستهای / میکشی آن سوی که دانستهای
چنین است که استاد جلالالدین همایی (1278-1359 ه.ش) میگوید: حسامالدین بر گردن مثنوی یعنی بر ذمه جهان بشریت و ادب و فرهنگ انسانی حقی عظیم دارد.
مولانا در مثنوی و سایر آثارش برای انسان از عشق میگوید و آن را پاک کننده تعصب و تنگ نظری و طبیب درمانگر نخوت و خود برتر بینی میداند.
هر که را جامه ز عشقی چاک شد / او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما
از دید فراخ این بزرگ مردِ منادی تساهل و تسامح، جایگاه اقیانوسگونه انسان در هستی بسی بالاتر از حوضچههای کوچک مذهبی یا ملی است و با این نگرش است که در عین مفهوم وحدت، کثرت و پذیرش دیگری و رعایت تبعات آن معنا مییابد.
روح با علم است و با عقل است یار / روح را با تازی و ترکی چه کار؟
آنگاه واقعیتِ برداشتهای متفاوت را نیز پذیرفته و میگوید:
اولاً بشنو که خلق مختلف / مختلف جانند تا یا از الف
حال که چنین است چارهای جز پذیرش و تحمل یکدیگر نیست و کسی نمیتواند خود را حق مطلق و دیگری باطل بداند : آنکه گوید جمله حق اند، احمقی است / وانکه گوید جمله باطل، آن شقی است
و اینک قریب هشتصد سال است که مولانا رُخ در نقاب خاکِ قونیه کشیده و خوشبختانه آثار و افکارش به همت استادان صفایی (به تعبیر مولانا) چون حسام الدین و ... در دسترس است و افسوس که سیاست ورزان و ایدئولوژیکاندیشانِ شیفته قدرت در ترکیه از این نیکبختی نهتنها استفاده نمیکنند بلکه مولانا و گنجینه گرانسنگش را به گونهای دیگر تبیین و تبلیغ میکنند. بر این باورم اگر تنها برای دو بیت زیر مولانا فرهنگسازی انجام میگرفت هیچگاه امروز در کنار آرامگاه جلالالدین شاهد این آوای شوم ناشی از شوینیسم نبودیم که پس از گرفتن جانِ 7 انسان بیگناه، فریاد برآورد:
اینجا جای کُرد نیست، همه کردها را خواهیم کُشت
آنچه تو بر خود روا داری همان / میبکن از نیک و از بَد با کسان
وآنچه نپسندی به خود نفع و ضرر / بر کسی مپسَند آن ای بی هنر
و سخن پایانی...
خمیرمایه این دو رویداد ناگوار و شرمآور یعنی سرنوشت ناخوش خاشه در افغانستان و نابودی خانواده مظلوم کُرد در قونیه کجاست؟ جز در گفتمان قدرت که نه شادی را میشناسد و نه برای جان انسان ارزشی قائل است و مدام بر طبل خشک اندیشی میکوبد! پس به قول مرحوم فریدون مشیری:
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
منبع: ایبنا
نظر شما