خبرگزاری کردپرس _ در روزهای میانی خردادماه سال جاری (۱۴۰۲ه.خ) در زنجیرهٔ تکراری ایام، فرصتی رُخ نمود تا از تهران، ( تنور آهن و دود) دور شده برای دیدارِ دامنه های دماوند، پس از طی ۹۰ کیلومتر و عبور از منطقهٔ زیبا و دل ربای«پلور» به دشتِ دل گشای لار (شقایق) برویم.
هدف ما چشم در چشم شدن با چَکادِ شکوهمند دماوند بود، اما مسیر این ملاقات هم بسیار زیبا بود و تأمل انگیز شد. در ورودی روستای «پلور»، ریزش آب به شکل آبشارهای کوچک (ناودان گونه) از ارتفاعات و سَرریز شدنشان به رودخانه و عبور از زیر پل، تابلوی سحر انگیزی را رقم زده که نه تنها دیدنی که حس کردنی است. ناخود آگاه ذهنم درگیر مفهوم« پلور» می شود، در لغت نامه ها برایش چند معنی بر شمرده اند، از غرش پلنگ، نوعی ماهی تا تیرهای چوبی افقیِ سقف اتاق، اما در زبان هورامی، پلور و «پلوره» به معنی ناودان است! اینجا بود که بیتی از مولانا برایم تداعی شد که؛
قصدِ کعبه کُن چو وقتِ حَج بُوَد
چون که رفتی ، مکّه هم دیده شود
پس از عبور از پلور و با پدیدار شدن کوه دماوند در دشت لار، در هر گوشه ای، جمعی یا خانوادهای، چادری افراشته و بساطی پهن کرده اند و بیشترشان عاصی از دود و دَمِ تهران به امید بادهای خوش نَفَسِ ابر پراکَن نشسته اند تا موفق به دیدار کلاهخودِ سپید دماوند شوند و با قامت افراشتهٔ او دردِ دلی کنند. در چشم به هم زدنی قصیدهٔ نام آشنای «دماوندیه»ی مرحوم ملک الشعرا بهار (۱۲۶۵-۱۳۳۰خ)، سروده شدهٔ دیروز (بیش از یک قرن پیش)، اما با مفاهیم محسوس امروز، در ذهنم نقش بست؛
ای دیو سپیدِ پای در بَند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سَر یکی کُله خود
زآهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نَبینَدَت روی
بنهفته به ابر، چِهر دلبند
چوگشت زمین زجَور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت زخشم برفلک مُشت
آن مشت تویی توای دماوند
تو قلبِ فسردهٔ زمینی
از دَرد وَرَم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مَپسَند
شوربختانه انتظار چند ساعتهٔ ما برای دیدن قلهٔ بلندترین آتشفشان آسیا و زندان ضحاک، قرین توفیق نشد، گویا دماوند همچنان هم پیمان بودن با خورشید و مشتری را بر زمینیان ترجیح می دهد،به قول بهار؛
با شیرِ سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
تلخ کامی ملاقاتی دیگر
در مسیر بازگشت در یکی از شهرهای اطراف تهران در کنار دیوار نقاشی شدهٔ مدرسه ای با رویدادی دیگر روبرو شدیم، منظره ای اگرچه تکراری اما تکان دهنده که صلابت دماوند را هم درهم می شکند. پسربچه ای نحیف (زیر هشت سال)، در کنار سطل آشغال با چوبی قلاب مانند، نایلون های کثیف را بیرون آورده در گونی می ریزد تا …؟!
جمعی می گویند او با این کارش یاوَر زحمت بی سر انجام پدر و مادرش در شرایط وخیم معیشتی امروز است. دسته ای دیگر او را اجیرٍ باند و به قولی مافیای زباله و شاید مزدور سلطان زباله می دانند. فارغ از انگیزهٔ این کودک و دور از تحریک احساسات و برخوردهای عاطفی با موضوع، این پدیده را در برابر شکوه اساطیری دماوند که «بهار» دیو سپید پایش لقب داد که اسیر افتاده تا نگهبان ضحاک باشد، می توان و باید دیو سیاه و ضحاک ماردوشی دانست که آزاد و رها، به ریش همه می خندد و جامِ جهان بین جامعه را تیره و جانِ پیر و جوان را تهدید می کند. دیو سپید پای بسته (دماوند خاموش) و دیو سیاه و آزاد (زباله گردیِ در جنب و جوش)، چه می توان گفت؟ به قول دکتر سرامی (زادهٔ ۱۳۲۲خ)؛
خاموش نشسته ای دماوند
ضحاک گریخت آخر از بند
در سینه حریق اندرون را
تاچند توان نهفت، تا چند؟
نظر شما