خبرگزاری کردپرس:
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغها همه بیدار و باروَر گردند ...
ز خشک سال چه ترسی– که سد بسی بستند
نه در برابر آب، که در برابر نور و در برابر آواز و در برابر شور(بخشی از شعر دیباچه شفیعی کد کنی)
شهر و شهروندان زیر تازیانه های جسم و جان فرسا
چندی است در برابر بارش خاک و وداع با هوای پاک سینه ها تنگ و چهرهها بی رنگ است. گزافه نگفتهاند که انسان به هرچیزی عادت می کند (اگرچه عادت کردن، بدترین عادت است)
وقتی پیرامون و زیست گاهِ بیرون غبار آلود و میدان دید محدود می شود و ما ناچار می شویم هر چیزی را تنها تا فاصلهای اندک از پُشت پردهای تار بنگریم لاجرم آسیب های آشکار و پنهان نیز از راه می رسند. از سویی، تنگی نَفَس و گرفتاری قلب و ریه و... ،جسم را در معرض تهدید قرار می دهد و بر بازار آمد و شد بیمارستانی و شنیدن صدای آژیر آمبولانسها می افزاید و از سوی دیگر و در بخش پنهان،روح و روان،خُلق و خو و حتی گفتگو، شور و شوق و امید و ذوق آزرده می شوند که سوکمندانه برایشان هیچ آژیر و زنگی هم به صدا در نمی آید.و "مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و مي تراشد"احساس محدودیت هیچگاه برای انسان،خوشایند نبوده و ارمغانی جز درماندگی و نا امیدی نداشته است.
شوربختانه تداوم محدودیت و ناکامی در چاره جویی سعی و تلاش بی ثمر برای رفع محرومیت و محدودیت و گشایش امور این درماندگی را آموزش داده، مَلکۀ ذهن می کند(درماندگی آموخته شده) که موضوع این کوتاه نوشت نیست.
رو به سوی باغ:
با این دغدغۀ ذهنی به دامان همیشه گشودۀ باغ های پایین دست شهر پناه بردم، باشد تا در سایه سار سبزینَگی، ششها را وام دار برگ های درختان کنم و گریزان از دی اکسید کربن و فضای بسته و خفقان آورِ شهر، زیر چتر اکسیژن حاصل از معاشقۀ نور و سبزینه(فتوسنتز) بیاسایم.
در باغ گویی، گونه ای دیگر از زندگی جاریست، سبز در سبزِ چشم نواز و صفا بخش. برگ ها دست در دستِ یکدیگر، متحد در مقابل هجوم گَرد و خاک، چتری وسیع بر افراشهاند. تنها بخشی از دود سفید رنگ ِحاصل از سوختن هرزه گیاهِ پای درختان با کمک نسیم ملایمی که می وزد، توانسته خود را به زیر این چتر زیبا بکشاند. شَمای تیره و دلهره آور خاک و ریز گرد برچهرۀ بخشی از شهر و کناره های «تپه کوله»، از دور پیداست.
نغمه های امید آفرینِ مرغان هیاهوگرِ بهار
در میان باغ و هم آغوشِ شاخ و برگ سبز و نَفَس های سرشار از اکسیژنِ رها از غبار، آنچه زیبا، عمیق و درس آموز بود، حضور در بزم نغمه سرایی پرستوها و دیالوگ فرا کلامشان با ما انسان ها بود.چهچۀ چلچلهها و آواز پرستوها روح را آمادۀ پرواز و جان را به اهتزاز می آوَرَد. با پرواز چالاکانه و آوازِ بی پروای خود، خاکِ به ناحق پرّان شده را به تمسخر می گیرند و باغ را سرشار از تکان و تازگی می کنند. ندایی از درون در گوشم نرم می خواند؛ ای انسان تو هم، شما هم، پرستوهای نغمه خوان و امید بخش ِ شهر شلاق خورده از غبار و خاک باشید تا هر شهری باغی شود برای نَفَس های عمیق و پُر امید.
به قول زنده یاد فریدون مشیری؛
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک
ز چشمانداز بی پایان گردون
درآویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمههای شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی پرستی
نظر شما