نگاهی صمیمانه و محترمانه به نویسنده و کتاب «مخاطب من» مجموعه داستانهای کوتاه اثر زندهیاد «فریبرز ابراهیمپور» (ف.الف.نگاه)، انتشارات «دیباچه» کرمانشاه، چاپ اول.
(از پیش درآمد کتاب):
زندگی نامه: نام پدر: حبیب الله زادگاه شهر زیبا و بی مانند کرمانشاه
شامل ۲۳ داستان کوتاه و گرانمایه و... این مهم از نویسندهای آگاه برمیآمد که خود را ذوب مردمی کرده باشد که تمام عمرشان را در ناکامی و حرمان گذرانده باشند و ندانند که از کجا خوردند. داستانهای این کتاب زبان احوال رؤیاهای آنهاست. حتی توهماتشان حتی لغزشهای اجتنابناپذیرشان در شرایط. لذا خود باید دل و تن از شادیهای متعارف میشُست و رنج و غمشان را درک و با چاشنی هنر مینوشت و میسرود و من شاهد مرارتها و دلتنگیهای مداومش بودم. نه او مزه لذت هم چشیده است، لذت سیری ناپذیر شناخت و درک آثار نویسندگان بزرگ ایران و جهان.
آن روز (1400/3/4) که مردانی چند پیکر بیجانش را به طرف «قطعه نامآوران» بهشت سکینه کرج حمل میکردند، این من بودم ماتم زده، زیر بار متانت و روح بزرگ این مرد و داستانهای بدیع و بیبدیلش سر تعظیم به گریبان فرو برده بودم و حیران از بازی روزگار که او را در کنار عاشقمردی هنرمند از همدیارانش به خاطرهها سپردهاند که هیچ گاه هنرفروشی نکرد. او نیز چند روز پیش از این در اینجا به خاک سپرده شده بود. من برای خودم از او به دل نوشته بودم که دومین انسان فامیل هم پر کشید. استاد موسیقی و عاشق ادبیات؛ حمیدرضا شجاعی، سومی را حق یار باشد که من شوم یا تو...
جا دارد که سپاسگزار خانواده محترمش باشم که به درخواست بنده برای ادای دین و پاس حرمت ایشان با رضایت، تصمیمشان را مبنی بر دفن او در کنار مزار تنها پسر جوانش تغییر دادند. «قطعه نامآوران» حداقل احترامی است در حق هنرمندان آن هم پس از مرگ شاید در حد تشریفاتی آن ناگزیر مانند شجریان. (ای کاش کوچکترین توجهی در زمان حیات هنرمند به نیازها و خواستههای آنها شود.) رهایی قلم و بیان درد و درمان در رسانههای فراگیر بدون قید و بند و تعقیب و تهدید و تنبیه به این حق مسلم هنرمند و مردم است. برای دریدن پیله جهل و البته که با فعالیت و مبارزهای پیگیر با دادن تاوان میسر خواهد شد. امروزه با توجه به مشغلههای فراوان، کتاب به تنهایی کفایت نمیکند به یاد نکتهای مطرح در کتاب «تام پین» افتادم: (کسی در میان مجلس اعیان خطاب به همپالگیهایش میگوید: کتاب را ممنوع نکنیم،چرا که موجب رغبت بیشتری برای خواندنش میشود، کتاب را گران کنیم با این کار فقرا توان خریدن و خواندن آن را ندارند. با خرید آن هیچ خطری ندارند.)
گفت: -چشم باز میجویم و نمییابم
گفتم: - دم به چشم بسته ببین
به چشم بسته جست و یافت
داستان من، به چشم بسته، جستن و یافتن است (فریبرز ابراهیمپور)
میپندارم که از زیر کفن و این همه خاکی که رویش میریزند، باز هم با چشم بسته میبیند و من از ترس از افشا شدن و باز هم در دل میپرسم: تو کی بودی آفریبرز؟ که ما نشناختیم و قدر ارزشت را ندانستیم؟ او که میداند در دلم جا دارد. کتاب را برایم تداعی میکند «زخمی بر شانه غریبه» به تنها پرسشی که پاسخ نمیدهد، همین بود.
... یکی دیگر جسارت نمود (یحیی) و گفت: گفتیم تو کی هستی غریبه؟ واقعیت را به ما نشان بده!
غریبه پس از افشای او... گفت: تو کجا را داری که مخفی شوی؟
با جوابش قلب جماعت از بن کنده شد و یحیی همچون ریگی در مرداب فرو رفت و محو شد.
در پاسخ پرسش من باد نجوای او را به گوشم میرساند: تو عبدی هستی همان که در چند سال پیش طی مقالهای بلند از من و مصاحبتمان نوشتی؛ مصاحبه با (ف.الف.نگاه) در حالی که من هیچگاه تن به مصاحبه ندادهام و درست میگفت. اما عنوان مقاله من با (ف.الف.نگاه) و با نیت خیر اشتباه از چاپگر آن هفتهنامه بود. گاه میگویم ای کاش هرگز آن مقاله را ننوشته بودم تا بیشتر و بیشتر در محضرش میآموختم و فیض میبردم و حالا با خواندن داستانهایش باز هم سؤالاتی در ذهن مرور میگردد.
مخاطب تو کیست؟ آنها که به ظاهر رفتهند؟ حافظ بزرگ که در داستان دوازدهم عاشقانه به دیدارش رفتهای و با او به گفت و شنودی حکیمانه نشستهای و به درستی آن را به حافظ آواز ایران «محمدرضا شجریان» هدیه نمودهای؟ آیا مخاطب تو «احمد شاملو» است که او را بزرگترین شاعر جهان میدانستی؟ یا «احمد محمود» و «علی اشرف درویشیان» یا «معینی کرمانشاهی» و «احمد حیدربیگی» و یا گلشیری و بهرام صادقی و فروغ و مشیری و... دهها شخصیت ماندگار دیگر که ذکر نامشان را مجال اندک است؟ یا فاکنر و چخوف، ولتر، برشت یوکیو میشیما و ویرجینیا وولف نویسنده و صدها نابغه هنری دیگر... و یا مارسل پروست فرانسوی که مانند او دو مجموعه شعر و داستان خود را حذف کردی که اگر کسی دیگر نوشته بود، برایش به عنوان شاهکار تلقی میشد.
«نگاه» نگاه تیزبین ریزبین و دوربین تو به کیست؟ به مردم فلکزده؟ یا عروسکهای اسیر دست خیمه شبباز؟ سوارانی نشسته بر زین عوامل رباتیکشان و خود را به خواب زدهاند؟ یا آنان که تو به خوبی میشناختی و احترامشان میکردی، ولی آنها تو را آنچنانکه باید، ندیدند و نشناختند، یا سوارانی که روی زین عوامل شان نشسته و خود را به خواب زدهاند؟
یا آنان که میدانم زنده و هستند. مانند قاسم امیری یا هادی توزنده و کوروش همهخانی و... هنوز به پایمردی ایستادهاند. شکری (آرش)، منصور یاقوتی، مرتضی حاتمی، کامران شاهعلی هرسین یا خدیجه حسینپناهی و جعفر ساجدی و... یا من بنا بر اعترافم در مقاله ذکرشده قبلی، خود را همسنگ تو ندانستهام، ولی برای امثال من، بزرگ و احترام برانگیز هستی و تو را در این ژانر از ادبیات میستایم. حتی تسلط تو را در ادبیات کهن بینظیر میدانم، به شهادت داستان چهارم همین کتاب «آن کاتب». چرا که آن شیوه از ادبیات، پس از نهضت مشروطیت تحت تاثیر ادبیات غرب به پیشگامی جمالزاده و هدایت و در شعر نو ابتدا همشهری مان «ابوالقاسم لاهوتی» و بعد از آن به نام نیما منسوخ گردید.
«آن کاتب» مضمونی از دوران کهن تجربه ای به نثر کهن
این داستان گویی ابراهیمپور عذر و محدودیت نویسندگان را در پیچیده نویسی بیان با آبرویشان میخرد و خواننده را به سیر و قیاس تاریخی و تفکر مینشاند و ذات هنر را در پیچیدگی آن میداند.
در پایان به اندکی از او در نامهای به بنده بسنده میکنم:
عبدی گرانقدر:
... من مسئولیت همه کارها را خودم به عهده میگیرم. (مخاطب من) را که مجموعه داستان کوتاه است در ۱۲ و یا ۱۴ جلد و (کرگدنها بر شاخسارها آواز میخوانند) شعر و دیگر مجموعه نقد ادبی (سیر افت و خیز ادبی) تقریباً درباره بیست تن از اهل قلم زادگاهمان کرمانشاه است.
این نویسنده توانا در شعر و نه در داستان اعتقادی به شعار نداشت و میخواست خواننده آثارش خود، کشف کند که چه چیزی را تصاحب کرده است و منزلت نویسنده را از طریق همین کشفیات دریابد.
ابراهیمپور از جمله نویسندگان بزرگی بود که هرگز به مدد تجربه چیزی ننوشت، میگذارد چیزی او را (خونین کند) آنگاه بنویسد.
او تنها به خود شباهت دارد و از سر آگاهی با جسارت خاص خودش مینوشت. از کلیشه بیزار بود به قول (بهرام مقدادی) باید گفت نویسندگان بزرگ (چون او) بین خطوط را که خالی است، مینویسند. آنها ناگفتهها را میگویند؛ در واقع ما مبهوت این ناگفتهها میشویم.
نظر شما