خبرگزاری کردپرس _ چند جلد کتاب قدیمی و یک میزچوبی کوتاه اتاق عمو را صفا داده بود. روی میز قلمدان و جوهر سبز و سیاه دیده می شد. در گوشه ای دیگر از اتاق، شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ، بوستان سعدی و تعدادی نسخه های خطی نیز روی گلیم دستبافت و قالی خوش نقش و نگار اکبر آبادی ولو شده بود.
درب اتاق با نقوش برجسته خوش نما بود و فضای درون اتاق باعطرکاهگل آرامش خاصی داشت، که باگشودن دریچه ی اتاق چشم اندازی بسیار زیبایی تا قله کوه دل را شیفته و شیدا می نمود.
کوهپایه نیز باشکوه بود و از دریچه دیگر هوای خنک و نجوای پرندگان به درون اتاق می آمد و می شد چشم به قله دوخت وطبیعت زنده و ارغوانی را نظاره گر بود.
بعدازظهریک روز تابستان دختر عمو قمرکه مشغول تهیه و چیدن مقدمات پذیرایی برای مهمانان بود من توی ایوان نشسته بودم،
دختر عمو بلندقد، لاغر، زیبا و جوان بود، گاهی گل و نی به سر می کرد و لباس کردی آبی فیروزه ای می پوشید و عاشق رنگهای شاد و ساده بود و نیز با نجابت و شکیبا، با شوخ طبعی و لبخند چایی را روی اجاق آماده کرد و به من گفت محمد من چایی را می برم تو قندان را بردار بیار، سلام یادت نره، گفتم: چشم.
پا در آستانه درب آغاز سلام من بود، سلام کردم و قندان پر نقش و نگار را جلو مهمان ها گذاشتم که فوری عمو با اشاره ی دست مرا پیش خودش نشاند، چایی که صرف شد، دختر عمو انگور خوش طعم عسگری که از باغ آورده بود، آورد و جلوی ما گذاشت.
آنها همچنان به بحث و گفتگوی خود ادامه می دادند و در خصوص تعمیر و نگهداری مدرسه و سرو سامان دادن بچه های ده تصمیماتی گرفتند، بعد در رابطه با کتاب و کتابخوانی هم حرف هایی زده شد،آن دو نفر مهمان می دانستند که عمو عاشق خواندن شاهنامه است، به عمو پیشنهاد شد که گزیدهای از شاهنامه را بخواند، در یک لحظه عمو به وجد آمد و کتاب شاهنامه را گشود و با خواندن چند بیت از نبرد رستم و سهراب درحال و هوای حماسی فرورفت و باصدای پر هیبتش فضای اتاق رنگ حماسی به خود گرفت، در آن لحظه کبوتر سفیدی آهسته از چهار چوب درب وارد اتاق شد.
من که به جلد زیبای کتاب ها خیره شده بودم و عمو می دانست که علاقه ی من به خواندن و گوش دادن کتاب های داستانی است روبه من کرد و گفت: به کرمانشاه که برگشتی از کتاب فروشی ها و یا از کانون پرورشی کودکان و نوجوانان، کتاب های داستان از نویسندگان آقایان: منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان را تهیه کن و بخوان. به رسم ادب گفتم چشم.
چندسال گذشت، بعدها متوجه شدم که آن دو نفر عینکیِ که توی اتاق عمو دیده بودم آن دو نفر منصوریاقوتی و علی اشرف درویشیان آموزگار و نویسنده بوده اند. البته هراز گاهی راجب این دو نفر از عمو و پدرم صحبت هایی می شنیدم، حتی یک روز بر حسب اتفاق در مرکز شهر با پدرم قدم می زدیم که آقای یاقوتی را دیدیم و پدرم مرا به او معرفی کرد، بعد از خوش و بش او ما را به سینما دعوت کرد و من با تماشای فیلم گوزن ها چهره ی جذاب فرامرز قریبیان هنوز بعد از سال ها در ذهنم مانده است.
سال پنجاه و شش من مدرسه ی راهنمایی دکتر معین درس می خواندم، آقای یاقوتی دبستان حسنعلی گویا که کنار معین بود تدریس می کرد، من بعد از سینما رفتن چهره و شخصیتش برایم دوست داشتنی شد، یک روز هم صبح زود معلم جوانم که بیشتر به صمدبهرنگی شباهت داشت برای تدریس کتاب حرفه و فن به مدرسه ما آمده بود با آقای منصور یاقوتی گرم گفتگو بودند می دیدم، این معلم هم مثل آموزگاران دیگرم، دلسوز و مهربان بود.
او گاهی هنگام تدریس به بیرون از پنجره ی کلاس چشم می دوخت، بعد نفس عمیقی می کشید و می گفت: بچه ها! درس امروز تا این صفحه کافی است بعد یک جلدکتاب داستان ازتوی کیفش بیرون می آورد و باچشمانی پر از عشق شروع به خواندن می کرد. یک روز کتاب «آبشوران» و هفته بعد کتاب «از این ولایت» از علی اشرف درویشیان (لطیف تلخستانی ) آورده بود. او داستان نیاز علی ندارد را که خواند جرقه ای در ذهنم زده شد و دیدم براستی نداردهای زیادی در در اطرافمان هستند. هفته دیگر کتاب «با بچه های ده خودمان» و «زخم» اثر منصور یاقوتی را آورده بود که برای من و همکلاس هایم بسیار تاثیر گذار بود.
همچنین داستانهای کوتاه از نویسندگان معروف جهان هم برایمان می خواند، خیلی به او اُنس گرفته بودیم، زنگ تفریح نیز توی راهرو مدرسه دورش جمع می شدیم و او ما را به کتابدارمدرسه معرفی می کرد که عضو کتابخانه بشویم.
یکروز برای اولین بار دیر از خواب بیدار شدم ومدرسه ام دیر شده بود، دوان، دوان خودم را به مدرسه رساندم که خوشبختانه ناظم با لحن ملایم و آرامی گفت چرا دیرآمدی؟ فوری برو سرکلاس، برو، برو. هنوز سر جایم ننشسته بودم که مدیر مدرسه با استرس وارد کلاس شد، چندبار طول و عرض کلاس را طی کرد و گفت: بچه ها معلم تان دیگر نمی آید و مبصر کلاس را صدا زد و گفت: هرکس شلوغ کرد اسمش رابنویس. یکی از بچه ها بلند شد و گفت: چرا نمی آید آقا؟ مدیر داد زد حرف نباشه. بعد از یک هفته معلمی دیگری به جای او آمد و ما دیگر هرگز آن معلم قبلی را ندیدیم.
آری به جای او معلمی تندخو؛ عصبی و بداخلاق که عاشق تنبیه بدنی بود آمد، هنگامی که با سیلی توی گوشمان می زد آرام می شد و می رفت می نشست روی صندلی پشت میزش و سیگاری را آتش می زد و دودش در ذرات نور خورشید که درفضای کلاس تابیده بود قاطی می شد و ما به دودسیگار که به شکل ابری پریشان در می آمد خیره می شدیم.
دوباره عصبی می شد و می گفت: به چه نگاه می کنید؟ کره خرها! آری معلم قبلی بامعلم جدید بسیار تفاوت داشت او به ما می گفت: بچه ها خوب درس بخوانید مملکت، کوه، دریا و همه چیز مال شماست، هرچه باسوادتر شوید به نفع خودتان است.
پس درس بخوانید، کتاب های مفید بخوانید شما با مطالعه روشن می شوید ،آری تازه فرق معلم خوب بامعلم عصبی رامتوجه شده بودیم. ما دیگر تحمل نیاوردیم، یک ماه نگذشته بود که با اعتراض بعضی از بچه ها و والدین،آموزش و پرورش تصمیم گرفت او را عوض کند تا ما بتوانیم نفس راحتی بکشیم.
این بار خانم معلمی آمد خوش اخلاق و مهربان که در کلاس جو آرامی برقرار شد. اما هر روز که می گذشت من و بچه ها به یاد معلم اولی که کتاب داستان برایمان می خواند بودیم و آرزویمان این بود که روزی او را دوباره ببینیم🌷
نظر شما